آذری جماعت سرش بره زیر قولش نمیزنه.
به بعضیا قول داده بودم یه عکس هایی تو وبلاگ بزارم ولی
تا حالا نتونستم. باور کنید از اون موقع تا امروز اصلا وقت
وبلاگ نوشتن نداشتم .
بعد اون مطلب قبلی رفتم اهر ودیروز دوباره بر گشتم خونمون ولی
بهتون قول میدم حداکثر تا 10 روز دیگه عکس ها تو وبلاگ باشه.
داشتم فکر می کردم چی بنویسم؟ از چی یا کی بنویسم؟ کدوم مطلب
رو از دفترم بردارم؟
یه لحظه حس کردم وبلاگم خیلی از اون روال وبلاگ قبلی دور شده
حس کردم خیلی رفتم تو قید و بند کلمات و مطلالب ، دیگه مثل قدیما
با وبلاگم راحت نیستم ، این فقط نظر من نبود خیلیا از اون همراه
های همیشگی می گفتن که مطالب خیلی رسمی و تعارفی شده.
تصمیم گرفتم دوباره مثل قدیما باشم ، راحت و بی تعارف ، همیشه به
دوست های وبلاگ نویسم می گفتم برای خودتون بنویسید ، برای دل
خودتون ، چون وبلاگ یه محیط کاملا شخصیه و...
ولی حالا که یه نگاه به مطالب قبلی می کنم میبینم که زیاد رو حرف
خودم نبودم!
می خوام دوباره بیام تو دنیای وب ، بازم بنویسم، از همه چی ،
براتون ازاهر مینویسم از دانشگاهش از استاداش و دانشجوهاش از
آذربایجان از ایران از هر جا و هر چی که بتونم.
منتظر مطالب جدید با طرز نگارش جدید باشید!
موفق و پیروز باشید.
با نام و یاد یگانه یاور مهربان :
" کلمات طلایی درهای آهنین را می گشاید " ضرب المثل ترکی
سلام
خیلی خوشحالم که بعد از 8 ماه دوباره می تونم در خدمتتون باشم وبراتون
مطالبی رو بنویسم که شاید پربار نباشن ولی سرشار از دوستی ها و محبت های
شما همراهان همیشگی این وبلاگ هستن.
امیدوارم با تلاش های ما و همراهی های شما عزیزان شاهد پیشرفت وبلاگ در
راه رسیدن به هدف هامون باشیم.
توی این مدت گرچه نتونستم در خدمت شما باشم ولی مطمئن بودم که کسی هست که میتونه
این وبلاگ رو با مطالبی پربار تر و جالبتر از گذشته اداره کنه .
ولی دلم برای همتون تنگ میشد ، برای نظر هاتون، راهنمایی هاتون و برای انتقاد های
به جا و سازندتون.
اتفاق های زیادی توی این مدت افتاد، خاطرات تلخ و شیرین ، روزهای آفتابی و ابری ،
ولی خلاصش اینکه که من دانشگاه سراسری چیزی قبول نشدم و حالا در دانشگاه آزاد
اهر ( تبریز) مهندسی عمران می خونم و فعلا از اهر در خدمتتون خواهم بود.
سر فرصت حتما عکس هایی رو از شهر اهر و دانشگاهش میزارم در وبلاگ فکر کنم برای
بعضی ها جالب باشه!
به هر حال از اینکه این افتخار رو دارم که دوباره براتون بنویسم خیلی خوشحالم .
امیدوارم که از ما راضی باشید و ما رو از نظر ها و راهنمایی هاتون بی بهره نزارید.
همراه همیشگی این وبلاگ باقی بمونید.
پایدار باشید و برقرار.
علیرضا
من برایه تو همه چیزها ی ممکن رو آرزو نمیکنم
من برایه تو فقط چیزی را آرزو میکنم که اکثریت ندارن
من برایه تو زمان آرزو میکنم برایه خوشحال بودن و خندیدن
و اگر از این استفاده کنی، میتونی کاری انجام بدی
من برایه تو زمان آرزو میکنم، برایه کارها و فکرهایت
نه فقط برایه خودت بلکه برایه هدیه کردن به دیگران
من برایه تو زمان آرزو میکنم نه فقط برایه تنفر داشتن و دشمنی
بلکه برایه اینکه بتونی راضی باشی
من برایه تو زمان آرزو میکنم، نفقط برایه طرد کردن و از خود راندن
من آرزو میکنم زمان همیشه برات باقی بمونه
زمان برایه وفاداری و زمان برایه اعتماد کردن
بجای اینکه با زمان فقط به ساعت نگاه کنی
من برایه تو زمان آرزو میکنم که به ستارها دست پیدا کنی
و زمان برایه رشد کردن و بزرگ شدن یعنی بالغ شدن
من برایه تو زمان آرزو میکنم برایه امیدوار بودن و عاشق بودن
هیچ معنایی نداره که زمان رو عوض کنی
من برایه تو زمان آرزو میکنم که خودت رو پیدا کنی
هر روز و هر ساعت خوشبختی رو درک کنی
من برایه تو زمان آرزو میکنم که اشتباهات رو جبران کنی
من برایه تو آرزو میکنم: برایه زندگی کردن وقت داشته باشی!!!
(راگن)
بچه ها سلام
امیدوارم مثله همیشه خوب و شاد باشید.
من پرستو هستم از آشنایی با همتون هم خوشحالم،راستش علیرضا این وبلاگ را یه مدتی
سپرده به من یعنی به قیمته خیلی زیادی بهم فروخته (راستش یه جورایی انداخته و در رفته)
حالا چون من خیلی گرون خریدم و سرم هم خیلی کلاه رفته حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستش
بدم، البته خودش هم قراره کمکم کنه که بتونم به بهترین شکل نگاهش دارم، از شماها هم
میخوام که با نظرها و پیشنهادتون ما رو تو بهتر کردن وبلاگ کمک کنید.
مرسی.
باهم میشه مثله ماه درخشید, میشه به زمین ستاره بخشید
باهم میشه تو روزهایه ابری, از گمشدنه خورشید نترسید
باهم میشه آفتاب رو صدا کرد, پاک و متبر مثله طلا کرد
باهم میشه سنگ بی صدا رو, با نازه ترانه اشنا کرد
باهم پشت ما کوهه نمیترسیم, نمیفتیم, نمیبازیم.
این شعر زیبا رو پرستو جان برای ما فرستاده
تشکر می کنم از ایشون که به ما لطف دارن :
درون معبد هستی
بشر در گوشه محر اب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستاش خوشه پربار تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز ،
به زاری از ته دل یک« دلم می خواست» می گوید .
شب و روزش « دریغ » رفته و ای کاش آیندست
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نور باران است
کبوتر های رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشاییست
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من ، در این معبد، در این محراب
دلم میخواست : بند از پای جانم باز می کردم
که من ، تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا ، به کمند کهکشان ، تا آستان عرش میرفتم
در آن درگاه ، درد خویش را فریاد می کردم!
که کاخ صد ستون کبریا لرزد !
مگر یک شب از این شبهای بی فرجام ،
ز یک فریاد بی هنگام به روی پرنیان آسمان ها ، خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست : دنیا رنگ دیگر بود!
خدا با بنده هایش مهربانتر بود!
از این بیچاره مردم یاد می فرمود!
دلم میخواست: زنجیری گران ، از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویش آگاه می کردند
چه شیرین است : وقتی بی گناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است ، اما من ، دلم میخواست :اهل زور و زر نا گاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را بر نمی چیدند!
دلم میخواست : دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست : مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمیکردند
مراد خویش را در نا مرادی های یکدیگر نمی دیدند،
از این خون ریختن ها ، فتنه ها ، پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند!
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکندست
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی ، در آسمان دهر آکندست
چه شیزین است وقتی زندگی خالی از نیرنگ هاست
دلم میخواست : دست مرگ را از دامان امید ما کوتاه میکردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخ کامی های بی هنگام بس میکرد!
نمیگویم پرستوی زمان را در قفس میکرد!
نمیگویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد
نمیگویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد ،
همین ده روز هستی را امان می داد!!!
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد
دلم میخواتست : عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را ، که چون خورشید تابان بود ، می دیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نا مرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها ، به صحرا های بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست: یک بار دگر او را در کنار خویش می دیدم،
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم،
دلم یک بار دیگر ، همچو دیدار نخستین ، پیش پایش دست و پا میزد،
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هوی می کرد،
دلم می خواست : دست عشق ، چون روز نخستین ، هستیم را زیر و رو می کرد ،
دلم می خواست : سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها ، به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد.
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد !
بهشت عشق می خندید.
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند
به روی بامها ، نا قوس آزادی صدا می کرد ،
مگو « این آرزو خام است »!
مگو « رو ح بشر همواره سر گردان و نا کام است ».
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد،
اگر این آسمان در هم نمیریزد ،
بیا تا ما : « فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم ».
به شادی : « گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم ».
فریدون مشیری
« روزی ما کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد ومهربانی،دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است و تنها ،دل برای زندگانی کافیست.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است.روزی که هر لب ترانه ایست ،تا
کمترین سرود بوسه باشد.»
واین روز به اعتقاد من و تو وتمام ایرانیانی که ایران را به خاطر ایران بودنش
وبه خاطر اینکه میراث پدرانمان است و باز به خاطر اینکه تا صفحه ای از تاریخمان
را ورق میزنیم بزرگانی چون کوروش و کوروش ها را میبینیم ، دوست دارند وجشن ها
واعیاد باستانی این عزیزان را گرامی میدارند ،پرخیر است وپر برکت وعزیز.
آری نوروز ،عید مهربانی ومهرورزی و عشق ،عید بخشش و خیرخواهی وخیرورزی
است و من به عنوان جزئی که این میراث باستانی را گرامی میدارد ودوست دارد ،وظیفه
خود میدانم که تمامی شما عزیزان را تبریک گویم ،به مناسبت فرا رسیدن این عید سبز.
میدانم وبهتر بگویم میدانیم که سبز در فرهنگ اصیل ما نمادی از شادی و خرمی و
سر زندگی است ،وشاید پدرانمان میدانستند و حتما میدانستند که چه زمانی را عید بنامند.
واول فصل بهار فصل شکفتن وفصل تنفس دوباره جوانه ها را زمانی برای ورق خوردن
دوباره تقویم افکارمان بدانند .
عزیزان باز میخواهم بنویسم وباز ترس از اینکه مبادا نوشته هایم رنگ نصیحت بگیرد را
دارم.اما میدانم آنقدر بزرگوار هستید که نقایص را ببخشید وکاستی ها را تذکر دهید.
همیشه از این لفظ که بگویم «بیاییم» فراری بودم ولی امروز که با شرمندگی دارم خطوط
خاموش ذهنم را بر برگ سفید جاری میکنم کلمه ای جز آن برای بیان افکارم پیدا نمیکنم.
پس بیاییم دست در دست هم دهیم وچشم در چشم شکوفه تازه شکفته باز کنیم ؛ با هر نفس
جوانه ها نفس تازه بکشیم و با هر تپش زمین قلبمان را به تپشی نو واداریم.
ما میتوانیم ؛
ما میتوانیم به هنگام آب شدن یخها ،کوه منجمد غرور ومنیت را آب کنیم ، ما میتوانیم با نسیم
دوست شویم ،با او پیمان ببندیم و عشق را برای نوازش همگان به دست او بسپاریم.
از فردا بر روی بوم زندگی زرد طلوع را عاشقانه بپاشیم و در اوج اجبار رنگ سرخ غروب
را کمرنگ تر کنیم.زیرا که روزهایمان روز عشق ورزیدن است به همنوع وبه همه آنان که
زندگیمان را با وجودشان معنا میکنیم.
امشب سفره دلهایمان را بر پیش صورت ماه باز کنیم ،
شاید که ماه قرص نانی از جنس محبت در آن بگذارد وباشد که برای همیشه در زیر نور
آن بیتوته کنیم.
احساس میکنم که کلام قادر به مقصد رساندن مقصودم نیست. کاش میتوانستم با تک تک شما
عزیزان چشم در چشم شوم و وعرصه را بسپارم به چشمها که جولان دهندوبتازند تا در هم
غرق شوند.همانا زندگی همواره با برق آنان پایدار باشد.
خوبان ؛ در اوج دوریهایمان یکی شویم وثابت کنیم که جدایی ها و مسافت ها نمیتواند مانع
به هم پیوستن افکارمان شود .
اگر فکر من رود است، اگر فکر تو رود است بدانیم وبپذیریم که افکار ما دریاست.
در بهار زندگی ،در آغاز دوباره همه چیز از افکارمان جرئه جرئه اندیشه بنوشیم وشاید
روزی هر کدام از ما دریا شویم وآنروز است که اقیانوس ها رقم می خورند.
وهمان روز است که توانسته ایم ارج نهیم بزرگی و عظمت پدرانی چون کوروش را.
دوستتان دارم و برای تک تک تان آرزومند بیشترین ها و بزرگترین ها هستم.
زیر سایه حق باشید که هم اوست تنها یاور همیشه مهربان.
بهارتان سبز و خرم باد.